Monday, April 11, 2011

ديگه گوزيده‌ی!

سيستمی رو كه از ميشل هافمن (شعبه‌ی مارسی) خريده بودم و گارانتیِ دوساله‌ش تموم شده بود، يه‌هفته پيش -منهايِ هارد- انداختم زباله‌دونی. اينه كه يه‌مدّتی بی‌سفتْ‌اَوزار مونده بودم و، دس به كير! خواهيد بخشود! گفتم تا نرين پشتِ سرم تُو كامنتِ كاكوم شمر و گل‌ام خُسن‌جون، بگين: يزيد گوزيد. خير، فعلاً تا جايی كه ما خبر داريم، اين اسلامه كه سفت و سخت، اين‌دفه رو ديگه گوزيده.
و امّا المثل: يكی بود يكی نبود. يه پسری بود 16-15 ساله. می‌خواست از شهرشون بره دهِ خالوش. رفتش كنارِ جادّه. هی وايستاد، ماشين نيومد. تا آخرش يهو يه كاميون ترمز كرد: كجا پسرجون؟ گفتم: دهِ شمرون؛ كرايه‌تونم هرچی باشه می‌دم. گف: بيا بالاتر. رفتم رو ركاب. گف: سُوارت می‌كنم؛ كريه هم نمی‌خواد بدی. فقط يه شرط داره. گفتم: چه شرطی؟ گف: اگه بگوزی، می‌كنمت. يه‌كم ناراحت شدم (تُو دلم داشتم فكر می‌كردم كه شده من تُو كاميون بگوزم؟ ديدم... خير) گفتم: ok، و با اطمينان رفتم بالا؛ نشستم و راه افتاديم. رانندهه سبيل نداشت؛ جارو بود. داشتم با خودم می‌گفتم: جلّ‌الخالق، كه يهو قيچ‌چ‌چ‌چ...، ترمز كرد: گوزيدی؟
دسپاچه شدم اوّل و، بعد گفتم: نه، كِی، اصلاً.
گف: باشه. و راه افتاد. شك كرده بودم؛ امّا مطمئن بودم كه همه‌يِ عمرم، الّا تُو مسجد نگوزيده‌م. بعد يادِ شبی افتادم كه يه بچّه تُو روضه گوزيد.... كه يكدفه دوباره: قيـ.......چ‌چ‌چ‌چ‌:
گوزيدی‌ی‌ی‌ی؟
گفتم: نه، كِی گفته؟ كَی؟ كجا؟
گفت: خيلِ‌خب پسرجون. باشه. خيالی نيس...
و راه افتاد. رفتيم و رفتيم و رفتيم. و همينجور می‌رفتيم. نيم‌ساعتی شد، يهو راست پيچيد تُو يه پاركينگ، فرمونو صاف كرد؛ قيـــــــچ‌چ‌چِ مختصری و، بعدِش: چَس‌س‌س، پَس‌س‌س، فَس‌س‌س. ترمز دستو كشيد و، رو كرد كه: اين‌دفه رو ديگه حتماً گوزيده‌ی.
*
بقيّه‌يِ ماجرا رو هم كه خودتون شاهد بودين! والله بالله ما نگوزيديمآآآآآ!

http://firstyazid.blogspot.com/#gooz

No comments:

Post a Comment