Wednesday, December 7, 2011

حکايت (حق و باطل!)

گويند که چون ز کربلا رفت
آن قافله‌یِ اسير تا شام

در بارگهِ يزيد، زينب
فرياد کشيد و داد دشنام

زير و زبرِ يزيد را گفت
هم شرم نکرد از در و بام

بشنيد يزيد و، گفت: باری
حق داری؛ ازآن‌که سوگواری

ليکن، تو بيا بگو به بنده
ای دخترِ بدترين درنده

گر زانکه قضيّه بود وارو
می کرد برادرت ورق رو

پيروز بُد او و بنده مغلوب
در مقعدِ من نبود صد چوب؟

بر همسرِ من جفا نمی‌کرد؟
کون و کُسِ او، هوا نمی‌کرد؟

سيّد ز کمر درو نمی‌ريخت؛
مافنگی و زشت و کوژ و بد ريخت؟!

وانگاه نمی‌فروخت او را
چون مست که بشکند سبو را؟

با خواهرکانِ من نمی‌خفت؟
پيش و پسِ جمله را نمی‌سُفت؟

اولادِ ذکورِ من نمی‌کُشت؟
اولادِ اُناثِ من نمی‌گاد؟

وانگه همه را به تيغِ خونريز
جامی ز میِ اجل نمی‌داد؟

هفتاد و دو پشتِ من نمی‌سوخت؟
خود يک ميليون دهان نمی‌دوخت؟

بر باد نبود خان و مان‌ام؟
کافی‌ست برات، يا بخوانم؟!

از اين همه، ما يک از هزاريم
کی اين همه زشت و نابکاريم؟
...

زينب به لبانِ همچو قهوه
يک عشوه نمود، اِندِ شهوه:

کای خورده فريبِ زَرقِ کَهگِل
حق بود برادرم، تو باطل!!

3-4 تيرماه 83
×××
http://www.firstyazid.blogspot.com/#heka

1 comment: