گويند که چون ز کربلا رفت
آن قافلهیِ اسير تا شام
در بارگهِ يزيد، زينب
فرياد کشيد و داد دشنام
زير و زبرِ يزيد را گفت
هم شرم نکرد از در و بام
بشنيد يزيد و، گفت: باری
حق داری؛ ازآنکه سوگواری
ليکن، تو بيا بگو به بنده
ای دخترِ بدترين درنده
گر زانکه قضيّه بود وارو
می کرد برادرت ورق رو
پيروز بُد او و بنده مغلوب
در مقعدِ من نبود صد چوب؟
بر همسرِ من جفا نمیکرد؟
کون و کُسِ او، هوا نمیکرد؟
سيّد ز کمر درو نمیريخت؛
مافنگی و زشت و کوژ و بد ريخت؟!
وانگاه نمیفروخت او را
چون مست که بشکند سبو را؟
با خواهرکانِ من نمیخفت؟
پيش و پسِ جمله را نمیسُفت؟
اولادِ ذکورِ من نمیکُشت؟
اولادِ اُناثِ من نمیگاد؟
وانگه همه را به تيغِ خونريز
جامی ز میِ اجل نمیداد؟
هفتاد و دو پشتِ من نمیسوخت؟
خود يک ميليون دهان نمیدوخت؟
بر باد نبود خان و مانام؟
کافیست برات، يا بخوانم؟!
از اين همه، ما يک از هزاريم
کی اين همه زشت و نابکاريم؟
...
زينب به لبانِ همچو قهوه
يک عشوه نمود، اِندِ شهوه:
کای خورده فريبِ زَرقِ کَهگِل
حق بود برادرم، تو باطل!!
3-4 تيرماه 83
×××
http://www.firstyazid.blogspot.com/#heka
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2011/12/yazid___haqhqh_o_batel.pdf
ReplyDelete